همه کسانی که از قوّت و وسعت فهم برخوردارند ذاتاً از موعظه گران متنفرند؛ زیرا خیلی زود دریافته اند که پیچیدگی راز آلود زندگی ما موعظه ها را بر نمی تابد و به بند کشیدن آدمی در کلیشه هایی از این دست، به منزله سرکوب تمامی تشویق ها و الهامات الهی ایست که از رشد بصیرت و شفقت در او پدید آمده اند. موعظه گر نماینده عامّه مردمانی است که در احکام اخلاقی شان صرفاً با قواعد کلی هدایت می شوند. این افراد چنین تصور می کنند که این قواعد آنها را با یک شیوه مشخص و از پیش تعیین شده و بدون تحمّل رنج شکیبایی و بی آنکه قوّه تشخیص و بی طرفی شان به کار گرفته شود به سوی حق و عدالت سوق می دهند. آنها دغدغه ندارند که خویش را مطمئن سازند که آیا دارای بصیرتی هستند که از یک داوری باارزش و توأم با وسواس و یا از یک زندگی پرشور و عمیق برای خلق حس همدردی وسیع با هر آنچه که آدمی هست برآمده باشد.
جرج الیوت، آسیاب کنار فلوس
در اینجا می خواهم برخی همسانی های موجود میان اندیشه ویتگنشتاین متأخر و آنچه که من بنا دارم «زمینه گرایی1» در اخلاق بنامم را شرح دهم. برای این کار لازم است ابتدا اشاره ای به برخی از بینش های اساسیِ زمینه گرایی داشته باشم. در ادامه نشان خواهم داد که چگونه این بینش ها همتاهایی در اندیشه متأخر ویتگنشتاین دارند. در این راه ما شاهد هم راستا بودن حرکت دیالکتیکی زمینه گرایی و حرکت دیالکتیکی فلسفه متاخر ویتگنشتاین خواهیم بود. امیدوارم بتوانم وجود فراگیر عناصر ویتگنشتاینی در زمینه گرایی را نشان دهم.
الف. زمینه گرایی در اخلاق
آغازگاه زمینه گرایی[امر] جزئی است. از بسیاری جهات، همانطور که مارتا نوس باوم2 اشاره می کند، زمینه گرایی ‘دفاعی ارسطوئی است از اولویت امر جزئی’.(Nussbaum ,1995:165) افزون بر این، زمینه گرایی در دلمشغولیِ بیشتری که به امر جزئی نسبت به امر کلی دارد، بر اهمیت رشد و پرورش ‘توانایی های ادراک’ 3 فرد تاکید می کند. (Nussbaum , 1995:154)در حقیقت، رشد و پرورش این «توانایی های اداراک » یک تکلیف اخلاقی و به کار بردن آنها یک ‘دستاورد اخلاقی’4 محسوب می شود. (Nussbaum, 1995c:154) همان گونه که جان ککس می گوید ‘درک دقیق موقعیتی که آدمی در آن به عمل[ اخلاقی ] فراخوانده می شود، یک تکلیف مهم اخلاقی است’.(kekes, 1984:10) در بستر تأکید زمینه گرایی بر موارد جزئی و فردی، مایلم در آغاز، یکی از تجارب شخصی خود را به عنوان نمونه بیاورم و دقیقاً نشان دهم که چگونه تصویرکردن چیزی به شیوه ای خاص می تواند فی نفسه یک «دستاورد اخلاقی » محسوب شود. هنگامی که هجده سال داشتم، مدت هفت ماه در یک صومعه جنگلی، متعلق به یک بودایی در شمال تایلند زندگی می کردم. صومعه ما فاقد آب و برق بود و ما آب مورد نیاز خود را یا از چاه تامین می کردیم یا از سماورهای برآمده عظیمی که آب باران را از پشت بام به داخل سالای6 اصلی هدایت می کردند. این سماورها تا اندازه ای شبیه بشکه های آب جو بودند و به ته آنها شیرهایی نصب شده بود. یک روز دیدیم که یک مار بزرگ زیر یکی از این سماورها و از بخت بد، زیر همان سماوری که ما بسیار از آن استفاده می کردیم دراز کشیده است. از ترس آن مار، ما مجبوربودیم از سایر سماورها که خیلی هم راحت نبود استفاده کنیم. این قضیه سه روز به طول کشید.(به دلیل آنکه آنجا جزء مکان های مقدس محسوب می شد نمی توانستیم مار را بکشیم یا آن را دور کنیم. ولی اگر خارج از صومعه بود می شد آدم هر چه سریعتر خودش را از شرّ آن خلاص کند.7)